Monday 14 January 2013

Posted by Unknown |
"فکر می‌کردم دوستم داری. فکر می‌کردم در قصه‌های تو شخصیت اول هستم. بعدها با خودم گفتم شاید نقش دومی چیزی هستم که دیده نمی‌شوم اما حضورم ملموس است. حالا می‌بینم هزار شخصیت دارد این قصه‌ی تو. حالا، دردش همینجاست، می‌بینم در این هزار نام، نام کوچکی از من نیست. حالا فکر می‌کنم اگر قصه‌ی تو، کتابی بود مثل یکی ار آن کتابهای زردی که مخابرات چاپ می‌کند، و نام همه در آن است، باز هم نام من آنجا نبود. فکر میکنم نام همه در گوشی تلفن همراه توست، نام همه. و من هربار که به تو زنگ زده‌ام، تو سریع مرا شناخته‌ای. چون شماره‌ای ناشناخته را دیده‌ای و این تنها شماره‌ی عالم است که نام صاحبش را در حافظه‌ی گوشی‌ات ثبت نکرده ای و نمی‌شناسی‌اش; نام مرا. شماره‌ی مرا. حالا فکر میکنم حضورم مکمل نقش تو نیست. فکر می کنم حضور هر یک از ما، نافی حضور که هیچی، نافی وجود دیگری است. مطمئنم اگر در قصه ای ببینم نام مرا در کنار نام تو قرار داده‌اند، با یک فانتزی احمقانه روبرویم. نه، راستش مطمئن می‌شوم که من مرده‌ام. رفته‌ام. و این یک جریان سیال ذهن مالیخولیایی است که خواسته عناصری را که هرگز در کنار هم جا نمی‌گیرند، کنار هم جا داده باشد. جمع اضدادی که قدیم‌ترها می‌گفتند. جمع من و تو. که خیالم راحت است تا دنیا دنیاست این جمع، ما نمی‌شود. حالا فکر میکنم دوتا قصه‌ی جدا هستیم. تو رمانی که خواندنت تا ابد طول می کشد، من داستان کوتاهی که نخواندنم تا ابد طول کشیده است"


خواندنش که تمام شد کاغذ را تا کرد و در جیبش گذاشت. بعد گفت:((این حرف ها سخت است زدنش.))

:((بهش نگفتی هنوز؟))

:((نمی‌خواهم قصه را تمام کنم. می خواهم کشش بدهم. می‌خواهم باز پیشش بمانم. می‌فهمی چه می‌گویم؟))

درست نمی‌فهمیدم چه می‌گوید، ولی گفتم:((می‌فهمم.))

نمی‌خواستم در شیوه‌ی روایتش دخالت کنم.

Wednesday 9 January 2013

Posted by Unknown |
"مشکل این بود که برای دوست داشتن حد و مرز قائل میشی، مشکل اینه که همش داری به آینده رویایی و گذشته به قول خودت ننگینت فکر میکنی، مشکل کشتن الانته، مشکل جفت پا گرفتن برای ذهنت و کودک درونته، مشکل اینه که دوست داری برسی، مشکل اینه که بعد از فتح چیزهایی که توی فکرته، هیچی دیگه برای شاد کردن خودت نمیذاری، هیچ چیز، هیچ چیز، راستی تا حالا دقت نکرده بودم که اکثر کلمه های پوچ دنیا یا سه کلمه ای هستش یا دوتایی، وای، وای برمن، خودمم که دچار بیماری شمردن و ارزشیابی شدم، خودمم که شروع کردم قیمت گذاشتن و واحد تعریف کردن برای دوست داشتن و عشق، راستی من کجام!؟ کجای زندگیت بودم؟ کسی که باهاش فقط فراموش کنی قبلآ کسی رو دیوانه وار دوست داشتی، یا مثل بتادین سلولهای مرده خونی رابطه قبلی رو بشه باهاش ساخت، یادم نمیاد جایی چیزی گفته باشی یا حرفی زده باشی که من توی خاطراتت ثبت بشم، نمیدونم، نمیدونم خودم رو باور کنم که توی تو غرقم، یا تو رو باور کنم که ... ، نمیدونم چقدر مساله سختی شد، دوست داشتن کسی که دوست نداره،  غرق شدن توی کسی که ...."
-هی کجایی؟ چیزی شده؟
-هیچی! اوه یادم نبود که هیچی چهار حرفی بود.
-پاشو عمو، دنیات چندسال دیگه تموم میشه، برو خدا با توئه.
ای کاش نمیگفت خدا با منه، اینجوری به وجود خدا یا اون شک نمیکردم.

Wednesday 28 November 2012

Posted by Unknown |
صاحب بلاگی که در آن هستید، کاپیتان تنها، مدتی پیش و دقیقآ پس از خالی شدن افکار نوشتاری خود، از انزوای خویش خارج شده و وارد جامعه شده است که از آن لحظه، به گوشه دنج خلوت خویش مراجعت نکرده و خلقی دوستار نوشته هایش را نگران کرده است.
گویا گوشه ی دنج خلوت خویش را برای کس دیگری آب و جارو میکند که اینگونه از دیدها پنهان شده است، گفتن این کلمه شاید خارج از ذهن نباشد که قهری دیگر با ادبیات تنهایی را شاهد هستیم در چهارچوب دنیای گرد.
بگذریم.
محض تسهیل و پیشبرد تحقیقات پلیسی اعلام می‌شود، در همین فاصله که نویسنده مذکور در غیبت به سر می‌برد. دو بزرگداشت دولتی برای وی انجام گرفته است. به دریافت چندین لقب و البته چندین سکه‌ی طلا نائل شده است. نوشته ها و اشعارش مکرر در رادیو و تلویزیون با شدت و غلظت قابل توجهی، با لهجه‌ی عرفانی محض، دکلمه می‌شود. عکسش بر صفحه‌ی اول و روزنامه‌های عصر، به صورت قشنگ، چاپ شده است و همچنین سمینارهایی پیرامون تاثیر او بر ادبیات ترتیب داده شده است. عنوان یکی از سمینارها هم این بود: ((ادبیات در جلو و پشت کاپیتان.))
جالب است که فرد مذکور به دور از هرگونه جنب و جوشی و خارج از کادر در حال گرم کردن عشق خود با حضرت عشقش، با ادبیاتش قهر کرده است.
گفتنی‌ست جامعه‌ی ادب دوست کشور از مردم عزیز استدعا دارد برای دریافت مژدگانی، در صورت مشاهده‌ی نویسنده‌ی قبلآ گمنام و نویسنده شهیر فعلی، وی را پیش خود پنهان کنند، تا نوشته هایش همچنان از تلویزیون و رادیو به صورت قشنگ خوانده شود.
با تشکر.
امضا.

Friday 26 October 2012

Posted by Unknown |
کودک درونم گفت:((پسر! اون محشر استُ باید ببینی‌اش.))
قراری گذاشتیم با هم. برای من اهمیتی زیادی داشت این موضوع. اگر از اولین کسی که به ماه سفر کرد می‌پرسیدند چه حسی داری، بی بروبرگرد از حسی شبیه همان حسی که من در آن لحظه داشتم، میگفت. احساس ناشناخته‌ای که برای اولین بار میخواستم ببینمش. البته توالی زمان در مثالی که زدم درست از کار درنمی‌آید. مقوله‌ی زمان چیز پیچیده‌ای است. یک حرکت خطی ندارد، که از ثانیه‌ی الف شروع شده باشد تو اگز از ثانیه‌ی پ وارد آن شوی حدفاصل الف تا پ را از دست داده باشی. خواب دیدن، پرواز روح، طی‌العرض و ساده ترین شکل آن خیال کردن، ظرف زمان را میشکند. به خاطر همین چیزهاست که میگویم اگر از اولین کسی که به ماه سفر کرد می‌پرسیدند، میتوانست بگوید حس آن کسی را دارم که سال‌ها بعد میخواهد یک بعدازظهر پائیزی با معشوقه‌اش در خیابان راه برود.
یک‌شنبه دل تو دلم نبود. هول برم داشته بود. شب نتوانستم پلک بر هم بگذارم. دوشنبه از گرد راه نرسیده ایستاده بودم جلو آینه. صورتم را میتراشیدم. یک حمام آب سرد، خستگی و رخوت بی‌خوابی را با خودش برد. بارها لباس عوض کردم. این پیراهن با آن شلوار، این کلاه با آن شال‌گردن، این ساعت با آن انگشتر، هر حالت و ترکیبی به ذهنم می‌رسید، همه را امتحان کردم. خلاصه خودتان که می‌دانید حسابی کلافه بودم. گیج میزدم. میترسیدم در هماهنگی هستی، وقتی پای به خیابان میگذارم، وقتی دارم راه میرم باهاش، نغمه ناجوری شوم. ساعت ۳ شد، قبل از اینکه از خانه بیرون بروم حمام آب گرم گرفتم. دست که کشیدم به صورتم، دیدم کمی زبر شده، یک بار دیگه صورتم رو با کرم نرم کردم.
نشستم رو صندلی مترو، دل تو دلم نبود، به همه چی ریز میشدم که یه ذره راحتتر توی لباسام بشینم، داشتم همه چیز رو بررسی میکردم. شکل و جنس لباس مردم چراغهای مترو، تبلیغات صدمن‌یه‌غازشون که حتی مردم از روی بیکاری هم نمیخوننشون، بعد یک خط در میان، میرفتم تو لباسهای خودم که مبادا مشکلی داشته باشد، رسیدم ایستگاه پانزده‌خرداد، دفعه اول که گوشی رو برداشت، نفهمیدم چی گفت، فقط سر تکون دادم و تیکه تو خیابونش رو متوجه شدم، دفعه دوم که زنگ زد، انگار یکی بهم گفت:((عمو، گوش کن طرف داره چی میگه، نه اینکه محو صدای آهنگینش شو.))
ایستگاه رو عوض کرد، گفت:بیا دروازه‌دولت، سفر به ماه بلیطش تو خیابون دروازه‌دولت داشت حراج میشد. یه کاری رو که میخوای انجام بدی، میترسی از انجام دادنش، اما باز انجام میدی، لذتش از خودآگاه و ناخودآگاه هم شیرینتر هست. این چشمم به مردم بود، تمام صورتها رو میدیدم، بلکه اندک شباهتی حتی ریز پیدا کنم و زودتر سلام کنم که مثلآ پیشدستی کنم. خودم رو با موبایل سرگرم کرده بودم اونم مبحث صدبار تکرار شده این چندوقتم سرمایه برای راه اندازی شرکت، یهو یه صدایی با اینکه هندزفری تو گوشم بود و غرق موبایل بودم اسمم رو تکرار کرد، اول آسمون رو نگاه کردم، فک کردم خدا سر کارم گذاشته، این طور نیست که یار باشد و ما نمیبینیم، چرخیدم دیدم پشت سرم هستش، ساعت لعنتی چرا دیگه کار نمیکنه، صداها چرا محو شد؟ سکوت هم بادی به پرش انداخت و مکان رو پر کرد که یهو گفت:((سلام.))
پیشنهاد قدم زدن رو دادم، داشت حرف میزد و من بدون اینکه بفهمم چی میگه، داشتم با صداش حال میکردم، هرَزگاهی هم با تائید حرفهاش عرض اندام میکردم، حسی که اون موقع داشتم مثل اینه که انگار یه آهنگ خارجی داری گوش میدی، نمیدونی طرف چی میگه ها، اما الکی برای اینکه بهت تو اون جمع بگن میفهمی، سریع میگی:((عجب صدایی داره، محشره...!!))
صدای کفش زنانه‌ای خودش را بسط میدهد در زمان تا به گوش من برسد و دریچه مغزم بسته شود.
سر که میچرخاند نگاهش می‌افتاد در حیاط خلوت چشم من. و مثل افتادن توپ در کله‌ی ظهر تابستان، در حیاط آرام خانه، که صدایش خواب از سر همسایه‌ها می‌پراند، مرا به خود می‌آورد. دل لرزه‌ای به عظمت زمین لرزه‌ی بم جانم را میلرزاند.
یک نفس عمیق کشیدم.

به خودم گفتم:((به این زودی؟ کجا میری حالا؟))
جواب خودم رو دادم:((اتفاقی که باید میفتاد افتاد. میدونستم.))
میگوید:((نگفته بودی قبلآ دیده بودیش؟))
جوابش رو دادم:((خوابش را دیده بودم.))

چشمام رو بعد از این دعوا با خودم باز کردم گفتم:((خوبی؟)) خوب شد و صورتش به خنده میشکفد.