Friday 26 October 2012

Posted by Unknown |
کودک درونم گفت:((پسر! اون محشر استُ باید ببینی‌اش.))
قراری گذاشتیم با هم. برای من اهمیتی زیادی داشت این موضوع. اگر از اولین کسی که به ماه سفر کرد می‌پرسیدند چه حسی داری، بی بروبرگرد از حسی شبیه همان حسی که من در آن لحظه داشتم، میگفت. احساس ناشناخته‌ای که برای اولین بار میخواستم ببینمش. البته توالی زمان در مثالی که زدم درست از کار درنمی‌آید. مقوله‌ی زمان چیز پیچیده‌ای است. یک حرکت خطی ندارد، که از ثانیه‌ی الف شروع شده باشد تو اگز از ثانیه‌ی پ وارد آن شوی حدفاصل الف تا پ را از دست داده باشی. خواب دیدن، پرواز روح، طی‌العرض و ساده ترین شکل آن خیال کردن، ظرف زمان را میشکند. به خاطر همین چیزهاست که میگویم اگر از اولین کسی که به ماه سفر کرد می‌پرسیدند، میتوانست بگوید حس آن کسی را دارم که سال‌ها بعد میخواهد یک بعدازظهر پائیزی با معشوقه‌اش در خیابان راه برود.
یک‌شنبه دل تو دلم نبود. هول برم داشته بود. شب نتوانستم پلک بر هم بگذارم. دوشنبه از گرد راه نرسیده ایستاده بودم جلو آینه. صورتم را میتراشیدم. یک حمام آب سرد، خستگی و رخوت بی‌خوابی را با خودش برد. بارها لباس عوض کردم. این پیراهن با آن شلوار، این کلاه با آن شال‌گردن، این ساعت با آن انگشتر، هر حالت و ترکیبی به ذهنم می‌رسید، همه را امتحان کردم. خلاصه خودتان که می‌دانید حسابی کلافه بودم. گیج میزدم. میترسیدم در هماهنگی هستی، وقتی پای به خیابان میگذارم، وقتی دارم راه میرم باهاش، نغمه ناجوری شوم. ساعت ۳ شد، قبل از اینکه از خانه بیرون بروم حمام آب گرم گرفتم. دست که کشیدم به صورتم، دیدم کمی زبر شده، یک بار دیگه صورتم رو با کرم نرم کردم.
نشستم رو صندلی مترو، دل تو دلم نبود، به همه چی ریز میشدم که یه ذره راحتتر توی لباسام بشینم، داشتم همه چیز رو بررسی میکردم. شکل و جنس لباس مردم چراغهای مترو، تبلیغات صدمن‌یه‌غازشون که حتی مردم از روی بیکاری هم نمیخوننشون، بعد یک خط در میان، میرفتم تو لباسهای خودم که مبادا مشکلی داشته باشد، رسیدم ایستگاه پانزده‌خرداد، دفعه اول که گوشی رو برداشت، نفهمیدم چی گفت، فقط سر تکون دادم و تیکه تو خیابونش رو متوجه شدم، دفعه دوم که زنگ زد، انگار یکی بهم گفت:((عمو، گوش کن طرف داره چی میگه، نه اینکه محو صدای آهنگینش شو.))
ایستگاه رو عوض کرد، گفت:بیا دروازه‌دولت، سفر به ماه بلیطش تو خیابون دروازه‌دولت داشت حراج میشد. یه کاری رو که میخوای انجام بدی، میترسی از انجام دادنش، اما باز انجام میدی، لذتش از خودآگاه و ناخودآگاه هم شیرینتر هست. این چشمم به مردم بود، تمام صورتها رو میدیدم، بلکه اندک شباهتی حتی ریز پیدا کنم و زودتر سلام کنم که مثلآ پیشدستی کنم. خودم رو با موبایل سرگرم کرده بودم اونم مبحث صدبار تکرار شده این چندوقتم سرمایه برای راه اندازی شرکت، یهو یه صدایی با اینکه هندزفری تو گوشم بود و غرق موبایل بودم اسمم رو تکرار کرد، اول آسمون رو نگاه کردم، فک کردم خدا سر کارم گذاشته، این طور نیست که یار باشد و ما نمیبینیم، چرخیدم دیدم پشت سرم هستش، ساعت لعنتی چرا دیگه کار نمیکنه، صداها چرا محو شد؟ سکوت هم بادی به پرش انداخت و مکان رو پر کرد که یهو گفت:((سلام.))
پیشنهاد قدم زدن رو دادم، داشت حرف میزد و من بدون اینکه بفهمم چی میگه، داشتم با صداش حال میکردم، هرَزگاهی هم با تائید حرفهاش عرض اندام میکردم، حسی که اون موقع داشتم مثل اینه که انگار یه آهنگ خارجی داری گوش میدی، نمیدونی طرف چی میگه ها، اما الکی برای اینکه بهت تو اون جمع بگن میفهمی، سریع میگی:((عجب صدایی داره، محشره...!!))
صدای کفش زنانه‌ای خودش را بسط میدهد در زمان تا به گوش من برسد و دریچه مغزم بسته شود.
سر که میچرخاند نگاهش می‌افتاد در حیاط خلوت چشم من. و مثل افتادن توپ در کله‌ی ظهر تابستان، در حیاط آرام خانه، که صدایش خواب از سر همسایه‌ها می‌پراند، مرا به خود می‌آورد. دل لرزه‌ای به عظمت زمین لرزه‌ی بم جانم را میلرزاند.
یک نفس عمیق کشیدم.

به خودم گفتم:((به این زودی؟ کجا میری حالا؟))
جواب خودم رو دادم:((اتفاقی که باید میفتاد افتاد. میدونستم.))
میگوید:((نگفته بودی قبلآ دیده بودیش؟))
جوابش رو دادم:((خوابش را دیده بودم.))

چشمام رو بعد از این دعوا با خودم باز کردم گفتم:((خوبی؟)) خوب شد و صورتش به خنده میشکفد.

0 comments:

Post a Comment