Wednesday 9 January 2013

Posted by Unknown |
"مشکل این بود که برای دوست داشتن حد و مرز قائل میشی، مشکل اینه که همش داری به آینده رویایی و گذشته به قول خودت ننگینت فکر میکنی، مشکل کشتن الانته، مشکل جفت پا گرفتن برای ذهنت و کودک درونته، مشکل اینه که دوست داری برسی، مشکل اینه که بعد از فتح چیزهایی که توی فکرته، هیچی دیگه برای شاد کردن خودت نمیذاری، هیچ چیز، هیچ چیز، راستی تا حالا دقت نکرده بودم که اکثر کلمه های پوچ دنیا یا سه کلمه ای هستش یا دوتایی، وای، وای برمن، خودمم که دچار بیماری شمردن و ارزشیابی شدم، خودمم که شروع کردم قیمت گذاشتن و واحد تعریف کردن برای دوست داشتن و عشق، راستی من کجام!؟ کجای زندگیت بودم؟ کسی که باهاش فقط فراموش کنی قبلآ کسی رو دیوانه وار دوست داشتی، یا مثل بتادین سلولهای مرده خونی رابطه قبلی رو بشه باهاش ساخت، یادم نمیاد جایی چیزی گفته باشی یا حرفی زده باشی که من توی خاطراتت ثبت بشم، نمیدونم، نمیدونم خودم رو باور کنم که توی تو غرقم، یا تو رو باور کنم که ... ، نمیدونم چقدر مساله سختی شد، دوست داشتن کسی که دوست نداره،  غرق شدن توی کسی که ...."
-هی کجایی؟ چیزی شده؟
-هیچی! اوه یادم نبود که هیچی چهار حرفی بود.
-پاشو عمو، دنیات چندسال دیگه تموم میشه، برو خدا با توئه.
ای کاش نمیگفت خدا با منه، اینجوری به وجود خدا یا اون شک نمیکردم.

0 comments:

Post a Comment